150 شعر پاییزی عاشقانه خاص و غمگین

شاید این روزها خواندن یک شعر پاییزی لطیف بتواند حال پاییزی مان را بهتر کند. یک شعر پاییزی خاص و زیبا ، یک شاعرانه خواندنی از پاییز با همه زیبایی های سحر انگیزش .اگر شما هم شیفته فصل هزار رنگ هزار نقش هستید ، اگر دلتان می خواهد که پاییز را با یک شعر پاییزی خاص تبریک بگویید؛ می توانید خودتان را به یک شعر پاییزی ناب دعوت کنید و در تانما مجموعه ای از بهترین های شعر پاییزی را بخوانید .

شعر پاییزی

شعر پاییزی غمگین

تا کی بهار باشی و پاییز بشمری؟

با باد برگهای گلاویز بشمری؟

ای سرو سربلند! تو بر شانه ات چقدر

گنجشک های از گله لبریز بشمری؟

من بال و پر شکسته ام از من بدون تو

چیزی نمانده است که ناچیز بشمری

شاید تو نیز عشق درخت و پرنده را

یک ماجرای تلخ و غم انگیز بشمری

اما مرا به یاد تو حتما می آورد

هر جوجه ای که آخر پاییز بشمری

مژگان عباسلو

دوباره فصل دلتنگی من پاییز می آید

به نیشابور شعرم لشکر چنگیز می آید

کنار پنجره تنهایی ات را قاب می گیری

تصور می کنی با اسب خود پرویز می آید

به جای شادی اش غم را برایت هدیه آورده

نماد روزهای تیره با شبدیز می آید

من از چشمان عاشق پیشه ی فرهاد می خوانم

به متن قصه ها شیرین شور انگیز می آید

بسوزان و برقصان... در سماعت خواب می بینی

که شمس مولوی از جانب تبریز می آید

...

سه قطره اشک می افتد به روی دفتر شعرم

دوباره فصل دلتنگی من پاییز می آید

سید علیرضا جعفری

خیزید و خز آرید که هنگام خزانست

باد خنک از جانب خوارزم وزانست

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست

گویی به مثل پیرهن رنگ رزانست

دهقان به تعجب سر انگشت گزانست

کاندر چمن و باغ، نه گل ماند و نه گلنار

منوچهری دامغانی

شعر پاییزی غمگین

ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی

گه فصل خزان و گه بهار آوردی

مردان جهان را همه بردی به زمین

نامردان را به روی کار آوردی

ابوسعید ابوالخیر

در بهار ِ زندگی رفتی سفر تو بی خبر

ای مانده در کاشانه ام جای تو خالی

نازنین دردانه ام، نشکن دل ِ دیوانه ام

ای در خزان ِ خانه ام، جایِ تو خالی

حسین منزوی

تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی

چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد

به گوشم از درختان های های گریه می آید

مرا هم گریه می باید،مرا هم گریه می شاید

مهدی سهیلی

شعر پاییزی

شعر پاییزی عاشقانه

این معجزه ی توست که پاییز قشنگ است

هر شاخه ی با برگ گلاویز قشنگ است

هر خش خش خوشبختی و هر نم نم باران

تا یاد توام هرکس و هرچیز قشنگ است

کم صبرم و کم حوصله دور از تو، غمی نیست

پیمانه ی من پیش تو لبریز قشنگ است

موجی که نپیوست به ساحل به من آموخت

در عین توانستن پرهیز قشنگ است

بنشین و تماشا کن از این فاصله من را

فواره ام، افتادن من نیز قشنگ است

بنشین و ببین زردم و نارنجی و قرمز

پاییز همینست، غم انگیز قشنگ است

مژگان عباسلو

دلم خون شد از این افسرده پاییز

از این افسرده پاییز غم انگیز

غروبی سخت محنت بار دارد

همه درد است و با دل کار دارد

فریدون مشیری

جنگل، به خواب رفته، درختان، خزان زده

تصویر مرگ در همه جا آشیان زده

جریان رایج خفقان در مسیر رود

مُهرِ سکوت بر دَهَنِ ماهیان زده

مهدی اخوان ثالث

شعر پاییزی عاشقانه

پاییز حدیث کوچ برگی سرخ است

خندیدن گل زیر تگرگی سرخ است

بر لاله چرا کفن بپوشم، وقتی

زیبایی زندگی به مرگی سرخ است

هادی فردوسی

باز پاییز برای تو نبارم سخت است

پای هر خاطره ات بغض نکارم سخت است

ای نفس گیرترین حادثه فصل خزان

من به اسمت برسم، سخت نبارم، سخت است

پویا جمشیدی

شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد

باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد

غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست

با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد

شعر پاییزی

شعر پاییزی زیبا

پاییز کوچک من

دنیای سازش همه رنگ هاست

با یکدیگر

تا من نگاه شیفته ام را

در خوش ترین زمینه به گردش برم

و از درخت های باغ بپرسم

خواب کدام رنگ

یا بی رنگی را می بینند

در طیف عارفانه پاییز؟

حسین منزوی

پاییز را

به هیچ می انگارد

دستی که دست های تو را دارد

سیدعلی میرافضلی

منطقِ پاییز

مثل بی منطقیِ زنی ست

که وقتی دارد از زندگی مردی می رود

موهایش را رنگ می کند

کامران رسول زاده

شعر پاییزی زیبا

گوش کن

صدای نفس های پاییز می آید

نگرانی هایت را از برگ های درختان آویزان کن

چند روز دیگر می ریزند

پاییز، برگ های ریخته را نمی شمرند

قصه

قصه ویرانی ست

و کسی نشمارد، این برگ های ریخته را

قدسی قاضی نور

نه بهار با هیچ اردیبهشتی

نه تابستان با هیچ شهریوری

و نه زمستان با هیچ اسفندی

اندازه پاییز به مذاق خیابان ها خوش نمی آید

پاییز مهری دارد که به دل هر خیابانی می نشیند

شعر پاییزی

شعر پاییزی خاص

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد

وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم

فروغ فرخزاد

وقتی که می رفتی، بهار بود

تابستان که نیامدی، پاییز شد

پاییز که برنگشتی، پاییز ماند

زمستان آمد اگه نیایی، پاییز می ماند

تو را به دل پاییزی ات قسم می دهم

فصل ها را به هم نریز

مجید محمدی

و من سکوت خسته پاییزم

دلتنگ تر از برگ زخمی باغ تنهایی ها

و صدایم صدای سکوت غروب

من همان شعرم برای رفتن

برای از غروب گذشتن

من همان باد پاییزم

روی رگبرگ های زخمی قلب شکسته

شعر پاییزی خاص

چیزی که ویران مان می کند پاییز نیست

مثل کودکی که با بی اعتنایی به سیبی نگاه می کند

به آسمان خیره مانده ام

آسمانی که بین طلوع و غروبش

حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد

آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است

و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه

محمد رضا رحمانی

اگر پاییز نبود

هیچ اتفاق شاعرانه ای نمی افتاد

نه موسیقی باد بود

نه سمفونی کلاغ ها

نه رقص برگ

و من

هیچ بهانه ای برای بوسیدن تو

در این شعر نداشتم

بهرام محمودی

این برگ های زرد

به خاطر پاییز نیست

که از شاخه می افتند

قرار است تو از این کوچه بگذری

و آن ها

پیشی می گیرند از یکدیگر

برای فرش کردن مسیرت

یغما گلرویی

شعر پاییزی

اشعار پاییزی

پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد

با این همه

از منبر بلند باد

بالا که می رود

درخت ها چه زود به گریه می افتند

حافظ موسوی

درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن

اهمیتی ندارد

در این روزگار

آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور

موهایت را در آفتاب خشک کن

عطر دیرپای میوه ها را بر آن بزن

عشق من، عشق من

فصل پاییز است

ناظم حکمت

پاییز که می شود

حرف شال را نمی زنی

تا خیال بافی ام

گردن تو باشد

میلاد آهنگربهان

اشعار پاییزی

بهار به بهار

در معبر اردیبهشت

سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم

و میان شکوفه های نارنج

در جستجویت بودم

در پاییز یافتمت

تنها شکوفه جهان

که در پاییز روییدی

سید علی صالحی

مثل یک جریان موسیقی

مثل یک باران پاییزی

ناگهانی بودنت عشق است!

سیدعلی میرافضلی

پاییز من!

بیا رنگ های با شکوه تو را

با بی رنگی های ساده من طاق بزنیم

من سردم است

بتول مبشری

شعر پاییزی

شعر پاییزی شاعران معاصر

شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز

بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز

به گوشوار دلاویز ماه من نرسد

ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز

به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا

گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز

چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز

بهار عشق و شبابست این شب پائیز

عروس گل که به نازش به حجله آوردند

به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز

شهید خنجر جلاد باد می غلتند

به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز

خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد

بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز

خزان صحیفه پایان دفتر عمر است

باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز

به سینمای خزان ماجرای خود دیدم

شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز

هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی

به غیر خون دلم باده در پیاله مریز

شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد

دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز

عزیز من مگر از یاد من توانی رفت

که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز

پری به دیدن دیوانه رام می گردد

پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز

نوای باربدی خسروانه کی خیزد

مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز

به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک

که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز

تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی

که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز

شهریار

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی کار کجاست

باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

حافظ شیرازی

شعر پاییزی شاعران معاصر

باز پاییز برای تو نبارم سخت است

پای هر خاطره ات بغض نکارم سخت است

ای نفس گیرترین رویداد فصل خزان

من بـه اسمت برسم، سخت نبارم، سخت است

پویا جمشیدی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاکِ غمناکش

سازِ او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست

ور جز، اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد

گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد

باغبان و رهگذران نیست.

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سربه گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن

مهدی اخوان ثالث

شعر پاییزی

شعر درباره پاییز

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن

نوحه کنان از هر طرف صد بی زبان صد بی زبان

هرگز نباشد بی سبب گریان دو چشم و خشک لب

نبود کسی بی درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن

کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان

مولانا

مانده از شب های دورادور،

بر مسیر خامُش جنگل،

سنگچینی، از اجاقی خُرد،

اندرو خاکسترِ سَردی.

همچنان کاندر غبار اندودۀ اندیشه های من ملال انگیز،

طرح تصویری، در آن هر چیز،

داستانی حاصلش دردی.

روز شیرینم که با من آتشی داشت،

نقش ناهمرنگ گردیده،

سرد گشته، سنگ گردیده،

با دم پاییز عمر من، کنایت از بهار روی زردی.

همچنان که مانده از شب های دورادور،

برمسیر خامُش جنگل،

سنگچینی از اجاقی خُرد،

اندرو خاکستر سردی.

نیما یوشیج

پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد

با این همه ی

از منبر بلند باد

بالا که می رود

درخت ها چه زود به گریه می افتند

حافظ موسوی

شعر درباره پاییز

پاییز آمد

در بین درختان

لانه کرده کبوتر

از تراوش باران می گریزد

خورشید از غم

با تمام غرورش پشت ابر سیاهی

عاشقانه به گریه مینشیند

من با قلبی به سپیدی صبح

با امید بهاران

می روم به گلستان

همچو عطر اقاقی

لابلای درختان می نشینم

باشد روزی به امید بهاران

روی دامن صحرا لاله روید

شعر هستی بر لبانم جاری

پر توانم آری

میروم در کوه و دشت و صحرا

ره پیمای قله ها هستم من

راه خود در توفان

درکنار یاران می نوردم

دارم امید که دهد روزی سختی کوهستان

بر روان و جانم

پاکی این کوه و دشت و صحرا

باشد روزی برسد به جهان شعر هستی بر لب

جان نهاده بر کف

راه انسان ها را در نوردم

ره پیمای قله ها هستم من

راه خود در توفان

درکنار یاران می نوردم

در کوهستان یا کویر تشنه

یا که در جنگل ها

رهنوردی شاد و پر امیدم

شعر هستی

بودن و کوشیدن

رفتن و پیوستن

از کژی بگسستن

جان فدا کردن در راه حق است

سعید سلطانپور

مثل یک جریان موسیقی

مثل یک باران پاییزی

ناگهانی بودنت عشق است!

سیدعلی میرافضلی

برگ هایم ریخت بر روی زمین، یعنی درخت

خود به مرگ خویشتن، رای ِ موافق می دهد

کاظم بهمنی

شعر پاییزی

شعر نو پاییزی

اردیبهشتم در تب ِ پاییز، گم شد

در برگ ریزان های وهم آمیز گم شد

حسنا محمدزاده

سرد و بی طاقت و یک ریز، دلم می لرزد

دو قدم مانده به پاییز، دلم می لرزد

الهام عمومی

برگ ها از شاخه می افتند و تنها می شوند

از جدایی اگرچه میترسم، به من هم می رسد

مهدی مظاهری

ناف تو رابا درد از روز ازل بستند

اردیبهشتی هم که باشی اهل پاییزی

سیدایمان سیدآقایی

شعر نو پاییزی

پاییز شد که خاطره ها دوره ام کنند

فصل خزان، محاکمه دوره گردهاست

فرامرز عرب عامری

برگ از پی برگ بر زمین ریخته است

ای باد چه در گوش طبیعت گفتی؟

میلاد عرفان پور

سهمِ باد و باران ند؛

برگ و شاخه های خشک

آبرویِ پاییزند؛

این انارهای سرخ

محمد مهدوی‏ اشرف

زمین سمفونی برگ هاست

نم می زند باران

بدجور بوی غربت میدهد این هوا

نبش قبر خاطرات مرده است انگار

فصل تنهایی ست

پاییز است، پاییز است حالا

فرشته فکور

شعر پاییزی

ابیات پاییزی

اگر پاییز نبود

هیچ اتفاق شاعرانه ای نمی افتاد

نه موسیقی باد بود

نه سمفونی کلاغ ها

نه رقص برگ

و من

هیچ بهانه ای برای بوسیدن تو

دراین شعر نداشتم

بهرام محمودی

وقتی خزان میرسد

ناله های حزین سازی آشنا

با کشش یکنواخت

قلب مرا می نوردد

نمی خواهم گذر زمان را باور کنم

یک مرتبه صدای زنگ ساعت

مرا بخود می آورد

حس میکنم زمان خیال ایستادن دارد

خودم را آهسته به باد می سپارم

نسیم بداندیش

مرا چون برگی پژمرده با خود میبرد

من در رنگ باخته خود

و رودخانه نزدیکمان غرق میشوم

محمد علی رستمی

باد پاییز وزید و دل ما عاشق شد

عاشق برگ خزان و این همه ی زیبایی

من و تنهایی و آوارگی برگ خزان هم رنگیم

خالی از نیرنگیم

روی گلبرگ پریشان در باد مینویسم از عشق

میروم تنهایی در شبی بارانی

تا که سیراب شوم از می ناب پاییز

باده را تا به سحر مینوشم از تب عشق

عشق را در قدحی میبینم که دلش بارانی است

مینویسم روی هر برگ خزان از غم دل

که چرا پنهانی است؟

که چرا این دل غم دیده من

شده لبریز ز عشق پاییز؟

غم من تنهاییست

دل من بارانی است

نسرین جهاندیده

ابیات پاییزی

و من سکوت خسته پاییزم

دلتنگ تر از برگ مجروح باغ تنهایی ها

و صدایم صدای سکوت غروب

من همان شعرم برای رفتن

برای از غروب گذشتن

من همان باد پاییزم

روی رگبرگ های مجروح قلب شکسته

پاییز را میخوانم

تا شاید باران بیاید

تا باز برویَد، زنده شود

امان از این آفتاب بی دریغ

هیچ ابری در آسمان نیست

در زندان گریه اسیر مانده ام

گوش کن

صدای نفس های پاییز می آید

نگرانی هایت را از برگ های درختان آویزان کن

چند روز دیگر می ریزند

دلم برای انارها تنگ است

برای دانه های سرخ و سفید

یاقوت های عاشق

منتظرم تا برگ ها زرد شوند

تا انارها سرخ شوند

و پاییز بیاید و همه ی عاشق شوند

پاییز بیاید و دلتنگی من شاید

با همه ی برگ های خزان زده

کم کم بریزد

مجید مصطفوی

بیا ای همنشین سرد پاییز

به آواهای شب هایم درآمیز

بیا ای رنگ مهتاب بلورین

تو شعری تازه در من برانگیز . . .

شعر پاییزی

شعر پاییزی برای استوری

پاییز فصل آمدن شکوفه ها نیست

پاییز فصل سبز شدن درختان نیست

پاییز فصل جیک جیک گنجشکان نیست

پاییز فصل با تو بودن است

در هوای بارانی اش تو را در آغوش میگیرم

تا بهترین خاطره ی من از یک روز بارانی شود

سومین فصل سال یعنی من

آرزوی محال یعنی من

یک غزل عاشقانه یعنی تو

مثنوی های لال یعنی من . . .

نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون

زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون

ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست

مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست . . .

شعر پاییزی برای استوری

بهار من ! بپذیرم به شعر پاییزی

غزل غزل به فدایت اگرچه ناچیز است

هنوز بوی تو دارد هوای شعر و غزل

خوشا که شعر تو همچون شکوفه نوخیز است

شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد

باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد

غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست

با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد . . .

پاییز زیبا و عروس فصل هاست

برگ ریزان درخت و خواب ناز غنچه هاست

خش خش برگ و نسیم باد را بی انتهاست

هرچه خواهی آرزو کن، فصل فصل قصه هاست . . .

تلخ است که لبریز حقایق شده است

زرد است که با درد موافق شده است

عاشـق نشـدی وگرنه می فـهمیدی

پاییز بهاری ست که عاشق شده است

شعر پاییزی

شعر پاییزی برای پست اینستاگرام

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند

او می رسد که از پس نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را بر ملا کند

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه های تازه بیارد ـ خدا کند ـ

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است و راهی نمانده است

جز این که روز و شب بنشیند دعا کند ـ

شاید اثر کند و خداوند فصل ها

یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش... صدای پای خزان است، یک نفر

در را به روی حضرت پاییز وا کند

علیرضا بدیع

تو پاییزی ترین بادی و طوفانی ترین طوفان

منم آن برگ آواره،که میرقصم به هـر سازت

شعر پاییزی برای پست اینستاگرام

صبح است و هوا و نفس دلکش پاییز

من هستم و یک سینه ی از مهر تو لبریز

زیباست تو را دیدن از این پنجره ی صبح

زیباست هوای تو دراین صبح دل انگیز

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم

چگونه دل اسیرت شد سوگند به شب نمی دانم

تو فکر خواب گل هایی که یک شب باد ویران کرد

و من خواب تو را میبینم و لبخند پنهانم

تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد

و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم

تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد

که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم

به یاد رسم دلتنگی به یاد لحظه هایم باش

دراین پاییز تنهایی تو تنها آشنایم باش

شعر پاییزی

شعر پاییزی برای استاتوس

ای حضرت پاییز، بهار من و تو

دلتنگ شدن شده است کار من و تو

هر بار به مهر می رسم می پرسم

کی می رسد نخستین قرار من و تو

پاییز حدیث کوچ برگی سرخ است

خندیدن گل زیر تگرگی سرخ است

بر لاله چرا کفن بپوشم، وقتی

زیبایی زندگی به مرگی سرخ است

بیا ای همنشین سرد پاییز

به آوای شب تارم درآمیز

بیا ای رنگ مهتاب بلورین

تو شعری تازه را درمن برانگیز

شعر پاییزی برای استاتوس

میان همهمه برگ های خشک پاییزی

فقط ما مانده ایم که هنوز از بهار لبریزیم

برای من که دلم چون غروب پاییز است

صدای گرم تو از دور هم دل انگیز است

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن

دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن

وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز

نمیدونی تو این هوا چشات چه خوشرنگ میشه باز

با یاد تو هر لحظه ی پاییز قشنگ است

شب گرچه دراز است و غم انگیز، قشنگ است

باران و لبِ پنجره، گلدان و کمی بغض

یادآوری خاطره ها نیز قشنگ است

آن سو، تو و تنهایی و این سو، من و باران

از چشم من این چک چکِ یکریز قشنگ است

انگار که باغ است، نه… گلخانه اتاقم

از عطرِ خیالت شده لبریز، قشنگ است!

اما تو بگو بی من و بی عطرِ حضورم

شب های تو ای ماه دلاویز، قشنگ است

اعظم فردوس

شعر پاییزی

ابیات پاییزی برای بیو واتساپ

از بس که خدا عاشق نقاشی بود

هر فصل به روی بوم ، یک چیز کشید

یک بار ولی گمان کنم شاعر شد

یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید

تو نیستی که ببینی چقدر پاییز است

چقدر زندگی برگ ها غم انگیز است

مگر به قهر نگفتی که از تو بیزارم

چرا هنوز نگاهت محبت آمیز است؟

دلت درخشش یک سرزمین بی فاتح

دلم خرابه ی بعد از هجوم چنگیز است

مرا چگونه فراموش کرده ای ای دوست؟

ببین گذشته ات از خاطرات لبریز است

تمام هستی من آرزوی وصل تو بود

تمام هستی من بی تو سخت ناچیز است

مجید ترکابادی

نشست، ذائقه ی میز را مرتب کرد

کشید پرده وُ، آویز را مرتب کرد

به گونه هاش گل انداخت،شانه بر گیسو

بساطِ وسوسه انگیز را مرتب کرد

رُزِ سیاهی بر سینه ی چپش چسباند

انارِ شهدِ شررخیز را مرتب کرد

نشست و سورمه خورانید”آهوانش” را

“غزالَکانِ غم انگیز” را مرتب کرد

کلونِ در که صدا کرد، گِردِ خود چرخید

از اینکه؛ هر چه وُ هر چیز را مرتب کرد!

جلوی پای تو هر برگِ زرد را برداشت

بهار، سفره ی پاییز را مرتب کرد…

ابیات پاییزی برای بیو واتساپ

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!

بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند

تو «پیش فصل» بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

فاضل نظری

پاییز این مسافر ابری رسیده است

بر قالی ِ قشنگ ِ زمین آرمیده است

پاییز عاشق است، شبیهِ تمام ما

یک قطره روی گونه ی زردش چکیده است

پاییز آمدست که خود را ببارمت

پاییز لفظ دیگر “من دوست دارمت”

بر باد می دهم همه ی بود خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت

باران بشو ، ببار به کاغذ ، سخن بگو

وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل کاغذی من

حتی اگر خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنی که مرا زودتر بگو

گاهی چنان سریع که جا می گذارمت

پاییز من ، عزیز غم انگیز برگریز

یک روز می رسم و تو را می بهارمت

سید مهدی موسوی

شعر پاییزی

ابیات پاییزی برای وضعیت واتساپ

اى فصل غزل!

بیا وُ بى خوابم کن

از عشق بگو

دوباره بی تابم کن

پاییز بیا

بیا که من یک برگم

بر صفحه ی پای عاشقان قابم کن

از دم سرد خزان برگی که می افتد به خاک

از جهان، بی برگ رفتن یاد می آید مرا…

ابیات پاییزی برای وضعیت واتساپ

پاییز تابناک آه ای شروع پاک

هر نم نمت نشست بر دوش نرم خاک

وقتی که دست تو آرامش من است

چشمان آسمان از عشق روشن است

من از تو عاشقم من فصل بی بهار

یک عمر در تو هست پاییزی ام ببار

پاییز مبارک

آیا این مطلب مفید بود؟
نظر خود را بنویسید! لطفا کلیک کنید