زیباترین اشعار برای تسلیت فوت پدر

از دست دادن پدر غم بزرگیست و نوشتن پیام تسلیت برای کسی که پدرش را در خاک گذاشته است کاری دشوار و انتخاب یک شعر تسلیت پدر برای کسی که پدر خود را از دست داده است مسئله ای مهم و حساس است . اگر شما هم از جمله کسانی هستید که زبانتان قاصر است و نمی دانید برای کسی که به تازگی پدر خود را از دست داده چه پیام تسلیتی بنویسید می توانید از بهترین نمونه های شعر تسلیت فوت پدر که تانما گرد آوری کرده است استفاده کنید.

شعر تسلیت فوت پدر

شعر عاشقانه تسلیت فوت پدر

شعر عاشقانه تسلیت فوت پدر

رفتی ز دیده و داغت به دل ماست هنوز
هر کجا می نگرم روی تو پیاست هنوز

تاریک شد هوا و تو رفتی به شهر نور
بی درد و ترس کردی از این زندگی عبور

از آن زمان که فاصله افتاد بین ما
هر شب به یاد قبل تو را می کنم مرور

یک چهره داشتی پر از احساس های ناب
یک قلب مطمئن پر از ایمان و عشق و شور

دستی که از لطافت بسیار پینه داشت
عمری پر از شرافت و از کینه ها به دور

رفتی اگر چه از نظر چشم ما ولی
از یاد ما نمی رود آن چشمه صبور

گفتی نمی دهد به کسی مهلتی اجل
خوابیده این شتر در هر خانه ای به زور

آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو
نام نیکت همه جا ورد زبانست هنوز

گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است

می چیند آن گلی که به عالم نمونه است

گوهر از خاک بر آرند و عزیزش دارند

بخت بد بین که فلک گوهر ما برده به خاک

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

گفتم که چرا رفتی و تدبیر تو این بود

گفتا چه توان کرد که تقدیر همین بود

گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود

گفتا که نگو مصلحت دوست در این بود

قسم برجامه ی پاکی که از عشقت به تن کردم

که تا جان دربدن دارم فراموشت نخواهم کرد

چه خوش باشد در این دنیای فانی

به خوش نامی نمودن زندگانی

که بعد از ما بسی گردش کند چرخ

نماند جز نکونامی نشانی

گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است

می چیند آن گلی که به عالم نمونه است

دیدی ای دل که خزان با گل و گلزار چه کرد

تیغ طوفان بلا با گل بی خار چه کرد

شعله شمع به آرامی و مظلومی سوخت

داغ آن با دل پروانه بی یار چه کرد

رفتی ز دیده و داغت به دل ماست هنوز

هر کجا می نگرم روی تو پیداست هنوز

آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو

نام نیکت همه جا ورد زبانست هنوز

خوشا آن کس که نیکی حاصل اوست

پیاپی عشق یزدان در دل اوست

خوشا آن کس که بعد ترک دنیا

بهشت جاودانی منزل اوست

رفت آن یار داغ و صد اندوه

به دل داغدار یار نهاد

ما پس ز ماندگان قافله ایم

او به منزل رسید و بار نهاد

در سوگ توام ناله ز عیوق گذر کرد

داغ تو، دل سوخته را سوخته تر کرد

آهی که به یادت ز دل زار بر آمد

از کوه گذر کرد و بر افلاک اثر کرد

ای کاش گذر زمان در دستانم بود:

آنوقت لحظه های با او بودن را آنقدر طولانی میکردم

که برای بی او بودن دیگر وقتی نمیماند.

من امشب از فراق یار میگریم

بسان عاشقان زار میگریم

رفیق نیمه راه شد یار دیرینم

دلم افسرده است بسیار میگریم

یک چند به کودکی ، به استاد شدیم

یک چند ز استادی خود شاد شدیم !

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک برآمدیم و بر باد شدیم !!

زندگی راه درازیست، حریفش مرگ است
عمر یک غصه و پایان ظریفش مرگ است

زیستن پرسش سختیست که عمری با ماست
پاسخ منطقی و نرم و لطیفش مرگ است

این طرف رهگذری، نام عزیزش انسان
آن طرف همسفری، اسم شریفش مرگ است

داغ یاران سفر کرده چه سنگین داغیست
داغی آن گونه که یک سوز خفیفش مرگ است

زندگی یک غزل نیمه تمام است ای دل
که به هر وزن بگوییم ردیفش مرگ است
موسیقی عجیبی ست مرگ

بلند می شوی

و چنان آرام و نرم می رقصی

که دیگر هیچکس تو را نمی بیند

گروس عبدالملکیان

شبی از سوز دل گفتم قلم را

بیا بنویس غم های دلم را

گفتا برو بیمار عاشق

ندارم طاقت این همه غم را

او رفت

او که با بی کران ها نسبتی دیرینه داشت

بیخود نیست که امروز حال باغچه مان خوب نیست

آنها داغدار کوچ پرستویی شده اند

رحلتش داغیست بس بزرگ

تسلیتم را بپذیر

هر دم برم به گریه پناه از فراق یار

آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!

نشگفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست

بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار

تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست

روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار

چون جان به لب رسید و دل از غم خراب شد

تن نیز گو: ممان و بکاه از فراق یار

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است

فریاد من از فراق یار است

وافغان من از غم نگار است

بی روی چو ماه آن نگارین

رخسارهٔ من به خون نگار است

خون جگرم ز فرقت تو

از دیده روانه در کنار است

درد دل من ز حد گذشته ست

جانم ز فراق بی قرار است

شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتیست که از روزگار هجران گفت

نشان یار سفرکرده از که پرسم باز

که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت

آسوده آنکه رنج جهان را کشید و رفت

خشنود آنکه بانگ خدا را شنید و رفت

در حیرتم که عمر شتابنده چون گذشت

گویی نسیم بود که بر گل وزید و رفت

نابهنگام اجل، فرصت بودن بگرفت

بلبلی را ز چمن، حین سرودن بگرفت

مهر تو، حک شده در قلب همه یارانت

کی توان خاطر تو، تا دم ماندن بگرفت

قلبمان را به آتش کشیده

یاد آخرین کلام گرمش،

سینه را مالامال اندوه کرده است

و در میان موجی از ناباوری

در حسرت نگاه با محبتش می سوزیم

گلچین خزان زود بچیدی گل ما را

در خاک نشاندی گل یکدانه ما را

ای باد خزان شیوه تو چیدن گلهاست

با شیوه خود سخت شکستی دل ما را

مرگ تو را چو داد گردون خبرم

خبرت نیست که یک باره چه آمد به سرم

کاش با قیمت جان، عمر تو می شد ممکن

تا دهم جانی و از بهر تو عمری بخرم

شعله ای خاموش گشت و خانه ای بی نور شد

گوهر ارزنده ای پنهان به خاک گور شد

گوهری شایسته از این عالم ناپایدار

چشم خود بربست و از چشم عزیزان دور شد

حال و هوای مستی ام از سر پرانده و رفت

پیمانه را زمین زدو پیشم نمانده و رفت

پروانه شد به روزنه ی در نگاه کرد

روح از عذاب پیله ی دنیا رهاند و رفت

هرچند غنچه بود و نگاهش پر از غزل

با برگ های یخ زده مرثیه خواند و رفت

می گفت زندگی نفسش را بریدِه است

از پیش و روی خویش مرا نیز راند و رفت

مثل اسیر مانده ِ درون ِ سیاهچال

مهتاب را به روزنه ی در رساندو رفت

لبخند زد به دور و بر خویش ناگهان

غمهای روی شانه ی خود را تکاندو رفت

زیبا ترین ستاره ی خوش یمن قصه ها

افلاک را به ماتم عظما کشاند و رفت

سید مهدی نژاد هاشمی

آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت

کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت

جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید

تاریک باد آینه ی مهر انورت

مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ

با خاک تیره گر ننمایم برابرت

چندی است آسمان دلم وا نمی شود

یک غم نشسته روی دلم پا نمی شود

احساس می کنم که دگر خاطرات او

کنج خیال خسته ی من جا نمی شود

روزی درست مثل همین روزهای غم

گفتی بیا که دست های تو تنها نمی شود

حالا بیا و ببین که چه تنها و خسته ام

بعد از تو هیچ وقت دلم وا نمی شود

دوست آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند

مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی

خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

درختی بُدی سال و مه بارور

خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر

درخت از زمین سرکشد برفراز

تو زیر زمین چون شدی پست باز

چو گنجی بُدی از هنر در جهان

نهان گشتی و گنج باشد نهان

جهان از پس تو مماناد دیر

شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر

روان تو زندست گر تن بمرد

ندارد خردمند مرگ تو خرد

اسدی توسی

بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را

شهریار

شعر تسلیت فوت پدر

شعر رسمی تسلیت فوت پدر

شعر رسمی تسلیت فوت پدر

تسلیت باد تو را ای که گلت پژمرده

ای که از جور جهان، جان و دلت افسرده

من نگویم که نکن شیون و زاری ای دوست

که غم عشق عجیب است، جهانت مرده

نسیم شهسواری

زدم فریاد خدایا این چه رسمی است

رفیقان را جدا کردن هنر نیست

رفیقان قلب انسانند خدایا

بدون قلب چگونه می توان زیست ؟

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

حافظ

ز هجران تو پرپر می زند دل

ز دل تنگی به هر در می زند دل

چو بلبل در فراق رویت ای گل

به دیوار قفس سرمیزند دل

اگر نسیم سبکبال ره به کوی تو داشت
چو غنچه آگهی از راز تو به توی تو داشت

پس از تو سبزه به زردی نشست و باغ گریست
که پیش از این گل اندیشه رنگ و بوی تو داشت

ترانه در گلوی مرغ نغمه ساز شکست
که در حکایت این داغ،‎های و هوی تو داشت

شب از کرانۀ اندوه خیز، خواب آلود
هزار دیده گشود و نظر به سوی تو داشت

به اشک و آه درآمیخت دیدۀ دل من
ز آب، شعله برآورد و سر به جوی تو داشت

بگو تو آرزوی مرگ داشتی ای دوست
در این زمانه، و یا مرگ آرزوی تو داشت؟

مشفق کاشانی

کوهِ اندوهِ فراقت به چه حالت بکشد

حافظِ خسته که از ناله تنش چون نالیست

دیدی ای دل که خزان با گل و گلزار چه کرد
تیغ طوفان بلا با گل بی خار چه کرد
شعله شمع به آرامی و مظلومی سوخت
داغ آن با دل پروانه بی یار چه کرد

مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق

ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست

دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت

ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می دارد

حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست

چو رخت خویش بر بستم از این خاک

همه گفتن با ما آشنا بود

ولیکن کس ندانست این مسافر

چه گفت و با که گفت و از کجا بود

خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست

پس اعتبار به این پنج روز فانی نیست

گر کشد خصم به زور از کف من دامن دوست

چه کند با کشش دل که میان من و اوست

شعر نو تسلیت فوت پدر

بالاترین ناباوری مرگ است

در عرصه پیکارمان با مرگ

تدبیری نمی دانیم

وقتی شبیخون می زند، ناچار

در بهت، در ناباوری، خاموش می مانیم

فریدون مشیری

وقتی زمان کوچ میرسد

گویی همه بهارها زمستان میشود

درختان خشک می شوند

و تو آهی به بلندای جان در جهان جاری میکنی

من نیز سوگوار غم عاشقانه تو ام

سوگم را بپذیر

نسیم شهسواری

ای کاش گذر زمان در دستانم بود:

آنوقت لحظه های با او بودن را آنقدر طولانی میکردم

که برای بی او بودن دیگر وقتی نمیماند.

بلند می شوی

و چنان آرام و نرم می رقصی

که دیگر هیچکس تو را نمی بیند

گروس عبدالملکیان

او هرگز نمی میرد

او زنده است

در وجود ما که همواره

طنین صدایش در گوش مان،

زمزمه نوایش برلب هایمان

و مهر بی پایانش در قلب هایمان جاری خواهد بود

نمرده است
که شور و شعور نامیر است

شکسته نیست
که همواره کوه پا برجاست

سید علی موسوی گرمارودی

او رفت

او که با بی کران ها نسبتی دیرینه داشت

بیخود نیست که امروز حال باغچه مان خوب نیست

آنها داغدار کوچ پرستویی شده اند

رحلتش داغیست بس بزرگ

تسلیتم را بپذیر

به بهانه عرض تسلیت

قلم ناتوان است و زبان قاصر

خبر ، خبری جانسوز است

درختان، باغ ها و زمین آسمان دلگیرند

می گویند فرشته خویان زمانی که زمین را به مقصد آسمان ترک می کنند

اینگونه می شود

یاد تو هرگز

نرود از دل ما

مگر آن روز

که در خاک شود

منزل ما

حیف شد از دست ما رفت آن عزیز

آن توانا

آن بزرگ

آن زنده یاد

کاش تا او زنده بود

می شنید از ما بزرگی های خویش

می شد از این گفتگوها نیز شاد

کاشکی جای سرود زنده یاد

در حضورش می سرودم زنده باد

خبر کوتاه و غیر منتظره بود؛

چهره خندان و دوست داشتنی او؛

رو به آسمان کرد و برفت.

می توان گفت چه تلخ!

یا چه سنگین و سیاه!

یا که افسوس و فغان و صد آه!

می توان در پی اندوه و غم رفتن آن یار رحیم!

صبح هر روز، به اندازه صد سال گریست!

خاطر آخرین نگاهش، قلبمان را به آتش کشیده

یاد آخرین کلام گرمش، سینه را مالامال اندوه کرده است

و در میان موجی از ناباوری

در حسرت نگاه با محبتش می سوزیم

آیا این مطلب مفید بود؟
گالری تصاویر
لینک های مرجع
نظر خود را بنویسید! لطفا کلیک کنید