نجات دختر 8 ساله نیشابوری از چنگال قاتل نامرئی

سرپرست گروه ایمنی و سلامت مسافران نوروزی شهرستان راور که از شدت خوشحالی اشک هایش بر گونه می غلتید درحالی که از لبخندهای مادر گریان برای نجات فرزندش ذوق زده شده بود در تشریح چگونگی نجات دختر 8 ساله نیشابوری از چنگال قاتل نامرئی گفت: صبح روزهایی که در ایستگاه ایمنی و سلامت مشغول کار می شدم طبق عادت همیشگی حدود 2 ساعت زودتر از زمان آغاز به کار به پارک جنگلی الغدیر می رفتم تا همانند دیگر شهروندان ساعتی را به ورزش و پیاده روی بپردازم.

پارک جنگلی در نزدیکی ایستگاه ایمنی و سلامت مسافران نوروزی شهرستان راور قرار داشت و من در روزهایی که نوبت کاری ام بود خوشحال و مشتاق تر از همیشه وارد پارک می شدم چرا که در روزهای نوروز با زائران آقاعلی بن موسی الرضا برخورد می کردم . مسافران نوروزی مشهد معمولا در این پارک چادرهای مسافرتی خودشان را برپا می کردند و من از هم صحبتی با زائران و دیدن چادرهای مسافرتی رنگارنگ آنان لذت می بردم.

هادی خواجوی افزود: وقتی مسافران را می دیدم که صبح زود مشغول آماده کردن صبحانه هستند یا برای عزیمت به سوی مشهد با عجله وسایلشان را جمع می کنند به حالشان غبطه می خوردم و از آنان می خواستم سلام ما خدمتگزاران زائرانش را نیز به آقا برسانند.

حتی از دیدن کودکان خردسالی که صدای شادی کودکانه شان با نغمه پرندگان پارک در هم می آمیخت شادمان می شدم و در گوشه ای خیره به آن ها می نگریستم. «هادی خواجوی» ادامه داد صبح نهم فروردین طبق معمول مشغول ورزش در پارک بودم که ناگهان صدای جیغ و شیون یک مادر توجهم را جلب کرد.

دوان دوان خودم را به چادر مسافرتی آنان رساندم. دختربچه 8 ساله اهل نیشابور با صورتی کبود و بیهوش کف چادر افتاده بود و اعضای خانواده اش مضطرب و نگران جیغ می کشیدند و کمک می خواستند. با دیدن پیک نیک روشن بلافاصله فهمیدم که دخترک دچار گازگرفتگی شده است.

دختر کوچک تنفس نداشت اما نبضش بسیار ضعیف می زد. بلافاصله مهسا را به بیرون از چادر بردم و با تنفس راه هوایی مجاری تنفسی او را باز کردم. وقتی مهسا کوچولو با صدای عجیب نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد من هم عرق های صورتم را پاک کردم و به سجده افتادم. مادر مهسا کمی آب آورد که مقداری روی صورت دخترک پاشیدم تا هوشیاری اش کامل شد پیک نیک را خاموش کرده بودم که نیروهای اورژانس رسیدند و دیگر اعضای خانواده را به بیمارستان بردند اما در آمبولانس جایی برای پدر مهسا نمانده بود به همین دلیل او را با خودروی خودم به مرکز درمانی رساندم. پدر مهسا گفت از بندرعباس به سوی نیشابور برمی گشتیم که شب را در پارک ماندیم. هوا سرد بود و ما برای گرم نگه داشتن چادر همه روزنه های ورود هوا را بستیم و پیک نیک را روشن گذاشتیم اما کاش حداقل یکی از روزنه ها را نبسته بودیم و ...

این گونه بود که وقتی به بیمارستان رسیدیم و من لبخند مادر مهسا را دیدم خدا را شکر کردم که شرمنده این خانواده نشدم.

آیا این مطلب مفید بود؟ 1
نظر خود را بنویسید! لطفا کلیک کنید